تا به خودم آمدم، فهمیدم که بیمارم، یک بیمار روانی، روحم بیمار است، روانم درد می کند، قلبم تیر می کشد و بی رحمانه بر وجودم تازیانه می زند، گاه به مانند یک مار زخمی به دیگران نیش میزنم و پرخاش می کنم و گاه مهربان و مظلوم می شوم درست مثل یک کودک پاک و معصوم،گاهی بی دلیل بغض می کنم و گریه ام می گیرد و گاه بی دلیل شاد می شوم و لبخند می زنم، گاه عاشق می شوم و گاه از عشق بیزار، گاهی دوست دارم فرار کنم و به کشور یا شهری دور سفر کنم و جایی زندگی کنم که نه من کسی را بشناسم و نه کسی مرا و گاه دوست دارم حرف بزنم با کسی که مرا بفهمد و قضاوت نکند با کسی که مرا تنگ در آغوش بگیرد و سکوت کند و گاه دوست دارم بمیرم، بمیرم و از درد رها شوم...
ZibaMatn.IR