دل و دینم به فغان آمد و دلبر به نوا
به هوای رخ او، دل شد و جان بر سر پا
چشم مستش چو شراب، برده ز هوش این دل
در نگاهش همه افسانه و راز است به جا
به گلستان وجودش، همه گل ها به صف اند
عطر او در همه جا، مستی و شادی به پا
زلف او سلسله دار است و دلم در بندش
هر گره بر دل من، قصه ای از عشق و وفا
با نگاهی ز سر لطف، دل از جا ببرد
چون نسیمی که رود، بر گل و شبنم به نوا
ای همه هستی من، مهر تو در دل جاوید
با تو هر لحظه خوش است، بی تو دلم بی سر و پا
در خیالم همه شب، نقش تو باشد و بس
بی تو این جان و دلم، خسته و تنها و جدا
ای که آرامش جان، در دل این شور و شتاب
با تو بودن همه عشق است و صفا و بقا
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR