چشم هایش را
به آفتاب بخشید
تا از دریچه ی یک زندان
به جهان نگاه کند
قلبش را
به جنینی بخشید
که در زهدانِ درّه ای، شکل زندگی،
تلف شده بود
پاهایش را
به تک درختِ گورستان بخشید
تا استعدادش را
در جنگلی بکر شکوفا کند
دست هایش را
به باران بخشید
تا گونه های خیسِ مردانِ تنها را
پاک کند
و اما
دهانش
تنها دهانش مانده بود
که آن را نیز به شعر بخشید...
«آرمان پرناک»
ZibaMatn.IR