در هوای عشق جانان می سپاری دل به راه
می کنی در راه دنیا، جان خود را بی گناه؟
چیست دنیا جز سرابی بی ثبات و بی قرار؟
می فروشی گوهر دل را در این بازار آه؟
در بیابان هوس بی رهرو و بی راهی است
نیستی در فکر فردا، ای دل غافل ز راه؟
هیچ قفلی نیست که بگشاید جز آه نیمه شب
مانده ای در بند غفلت، این چنین حیران و چاه؟
عقل را با مهر دنیا در نمی آمیزد کسی
می کنی از بهر سیم و زر، دل و ایمان به راه؟
هیچ میزانی در این بازار جز انصاف نیست
گوهر خود را نمی سنجی به این میزان و گاه؟
از بصیرت نیست گوهر را بدل کردن به خاک
آبروی خویش می ریزی برای نان و جاه؟
خنده کردن رخنه در قصر حیات افکندن است
می شوی از هر نسیمی همچو گل خندان و ماه؟
آدمی را اژدهایی نیست چون طول امل
بی محابا می روی در کام این ثعبان و راه؟
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
می خوری خون از برای نعمت الوان و جاه؟
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR