چشم او چون برق، دل را در شب تاریک زد
آه از آن نگاهی که دل را به غم نزدیک زد
زلف او با تاب خود، دل را به دامش می کشید
همچو موجی که به ساحل، بوسه ای باریک زد
خال او در پرده شب، همچون مهی درخشید
چون ستاره ای که بر دل، نقش های باریک زد
با کمند زلف پرچین، حسن مغرور ایاز
زود می آرد فرود از سرکشی تاریک زد
سینه را مجمر کنم تا دل ز آهی تهی شود
نیست بس یک روزن این غمخانه پر باریک زد
چرخ آهن دل ز سوز دردمندان فارغ است
نیست در مجمر سرایت آه و دود تاریک زد
دل ز دستش همچو موجی در تلاطم می رود
چونکه او با یک نگاه، آتش به جان باریک زد
از نگاهش باده ای نوشیدم و مستم هنوز
چون شرابی که به جان، شوری به هر تاریک زد
در دل شب های بی پایان، او را می جویم هنوز
چون نسیمی که به صحرا، عطر گل نزدیک زد
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR