ازت ممنونم.
چهره اش کمی تغییر کرد، شاید تعجب بود یا شاید هم درک. نگاهش هنوز به زمین بود.
+ «چرا؟» صدایش مثل همیشه آرام و بی تفاوت.
«به خاطر همه چیز. فقط...» صدای نفسش را گرفت. انگار کلمات نمی خواستند از گلویش بیرون بیایند.
«فقط؟» نگاهش به او سنگین شد.
«فقط... به خاطر اینکه بودنم رو... برای لحظه ای حس کردم. تو باعث شدی فراموش کنم چه قدر از خودم دور بودم.»
چشمانش را به آن دو کلمه که گفته بود، بسته بود.
+ «یعنی این طور؟» صدایش طوری بود ، به نظر نمی آمد که دنبال جواب باشد، اما شاید امیدوار بود.
«آره.»
و سکوت دوباره بر فضا حاکم شد.
فیروزه سمیعی
ZibaMatn.IR