ای مولوی ای شیخ جان ای...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

ای مولوی، ای شیخِ جان، ای شورِ شیرینِ بیان، تو را با عقل، کاری هست یا بازی‌ست پنهان؟

چرا بودی تو بر استدلال خشمگین، ای سخن‌دان؟
ز عقل و منطق ار ترسی، ز خود ترسی، نه از جان

بگفتی: «پای استدلال، چوب باشد، بی‌تمکین» ولی خود از همین منطق، کنی بر عقل طغیان!

اگر چوبین بود این پا، چرا بر وی زنی برهان؟
چرا از چوب برهانی، در این میدان بر برهان؟
تو عقل را شکستی لیک با عقل آشتی جُستی که خود این بیت پرمغزت، برآید از خرد، نان
به عشق و شور اگر راهی، برو، ما ره نسوزیم ولی بی‌عقل، دل گردد، اسیر وهم طوفان نه دشمن‌ام من از ره نه منکر سلوکت ولی هر ذوق بی‌پایه، شود خشت ویران جان خرد نوری‌ست جاویدان، چو خورشیدی در افلاک نه هر آیینه تابان است، نه هر برق‌ست رخشان

ره استدلال عقل باشد، نه چوب است و نه بی‌جان که تمکین زان بود کاین عقل، بنیاد است و بنیان

نه هر شورِ درون، وحی‌ست، نه هر آهی حقیقت
خرد باشد چراغِ ما، در این شب‌های پنهان

مبادا ترکِ تدبیر، شود معنای توکل
که خود سوزد کسی را کز هوس گیرد گریبان

اگر ذوقی‌ست بی‌منطق، چه دانی فرقِ ره را؟
به بازی گر نهد دل را، نماند هیچ ایمان

نه دل کافی‌ست بی‌عقل و نه عقلِ یخ‌زده بس به هم باید زنند این دو، که جوشد عطرِ انسان

تو را گر ذوقِ عرفانی، مبارک باد، لیکن مگو کاین عقل، کور است و دل، سلطانِ کنعان

اگر فرعون شد عقلِ دگر، موسی‌ست آگاه که خود عقلِ خداآگاه، بود از عشق جوشان
نه هر کس عقل را بست، اهلِ دل شد در بیابان
نه هرکس جامه‌اش کُند، شود یارِ سلیمان

تو گر عقلِ سلیم دیدی، بدان آن خِرَد عشق است
نه خصمِ دل، نه دیوارش، که خود پُل باشد آسان
خِرَد چون مرکبی رام است، اگر صاحب خرد باشی
به دستِ عشق، می‌تازد، سوی باغِ گلستان
بدان: عرفان اگر بی‌عقل گردد، شورِ بی‌مرز است
که سیل گرم بی‌ساحل، بگیرد مُلک و میدان
بس است این قصه‌ی شفاف، ز ما گفتن، ز تو شنوا
تو را گر نور حق باشد، ببینی راه و امکان

عطیه چک نژادیان
ZibaMatn.IR
عطیه چک نژادیان
ارسال شده توسط
ارسال متن