فقط بدو
کمی از بقیه فاصله گرفته بودم و داشتم نرمش می کردم. مرد میانسالی آمد و گفت: «این چیزایی رو که می نویسی از خودت درمیاری یا واقعیه؟»
گفتم: «واقعیه.» مرد گفت: «پس چرا تنهایی؟ برادرت و دوستت و اون یکی نمی دونم چی ات کوشون؟»
گفتم: «اوناهاشون.» و برادرم، دوستم و دوست دوستم را که کمی آن طرف تر داشتند با هم حرف می زدند به مرد نشان دادم. مرد به طرف آنها رفت و پرسید: «شما کدومتون برادر اون آقایید؟» برادرم، دوستم و دوست دوستم گفتند: «هیچ کدوم.» مرد پرسید: «کدومتون دوستش هستید؟» آنها گفتند: «هیچ کدوم.» با تعجب جلو رفتم و به برادرم گفتم: «تو برادر من نیستی؟» برادرم گفت: «نه.» به دوستم گفتم: «تو دوست من نیستی؟» دوستم گفت: «نه، من چه دوستی ای با شما دارم.»
به دوست دوستم گفتم: «تو دوست دوست من نیستی؟» دوست دوستم گفت: «وقتی دوستت، دوستت نیست می خوای من، دوست دوستت باشم؟» برادرم، دوستم و دوست دوستم خندیدند.
مرد میانسال گفت: «می دونستم همه نوشته هات الکیه... داد می زد.
یا ننویس یا چیز واقعی و به درد بخور بنویس.» این رو گفت و رفت.
از برادرم پرسیدم: «چرا گفتی برادر من نیستی؟» برادرم گفت: «برای اینکه مرز واقعیت و خیال مخدوش بشه.» گفتم: «یعنی چی؟» دوستم گفت: «یعنی اینکه معلوم نشه چی واقعیه، چی خیالیه. این جوری واقعی تره.» دوست دوستم گفت: «البته همین جوری اش هم مرز واقعیت و خیال مخدوش هست، زیادم معلوم نیست چی واقعیه چی خیالیه، چی هست، چی نیست.»
برادرم گفت: «من خیلی وقت ها همه چیز به نظرم خواب و خیال میاد، حتی گاهی فکر می کنم زن و بچه هم نداشتم، اون ها هم فقط تو فکرم بودند.»
دوست دوستم گفت: «مگه تو زن و بچه داشتی؟»
برادرم خندید. دوستم از برادرم پرسید: «چرا می خندی؟ واقعا مگه تو زن و بچه داشتی؟»
برادرم گفت: «بسه دیگه، خودتون رو لوس نکنید.»
دوستم از من پرسید: «این زن و بچه داشت؟»
گیج شده بودم. همان موقع دوست دوستم، مردی را که داشت می دوید و به طرف ما می آمد، نشانم داد و گفت: «ا... جرج کلونی.»
نگاه کردم و دیدم جرج کلونی لباس ورزشی پوشیده، لبخند می زند و به طرف ما می دود.
گفتم: «غیرممکنه، این جرج کلونی نیست.» مردی که عین جرج کلونی بود، آمد کنارم ایستاد. روی شانه ام زد و به انگلیسی گفت: «به جای اینکه وایسادی، بدو... تو مگه نیومدی بدوی؟» و رفت. داد زدم: «آقا... شما جرج کلونی هستید؟» مرد برگشت و لبخندی عین لبخندهای جرج کلونی زد و به انگلیسی گفت: «بدو.»
ZibaMatn.IR