در آینه ی هستی من صدایم...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار محمد خوش بین
- در آینه ی هستی من صدایم...
                        در آینه ی هستی 
من صدایم به سکوت آمد و بر باد نشست
بادِ بیچشم، مرا برد و به فریاد نشست
این منم ـ باز همان داغِ زمینخوردهی پیر
که به تعبیرِ غلط، در دلِ ایجاد نشست
نه خدایی، نه منی، نه تو و نه هیچ کسی
فقط اندیشهی محضیست که خود را بلعید
در تماشای خودش، شعله شد و خاکستر
و جهان، چرخ زد و باز از خودش ترسید
از دلِ خاک، نفس بازدمِ نور گرفت
ذرهای در تپشِ خلقتِ دیگر برخاست
آنکه دیروز به آتش بدَنِ خود سوزاند
در خودش سوخت، ولی در خودش انکار نخواست
پوستِ من ریخت، تنم در تنِ هستی حل شد
ریشهام رفت به اعماقِ جنونِ معنا
خونِ من رفت به رگهای زمین و در باد
نفسِ من شد و آمیخت به بویِ دریا
من همان جوهرِ در گردشِ خورشید شدم
در تماشایِ خودم، آینهی خود را دیدم
بر لبِ باد، صدایم دمِ آغاز گرفت
و جهان را به تپشهایِ خودم بخشیدم
دیدم از دور که بر چهرهی هر چیزی هست
ردِ یک عشقِ قدیمی، نفسِ انسان بود
درک کردم که نجات از دلِ رنج آمد و رفت
که حقیقت به تنِ خاک، جهانگردان بود
پس به هر دانه که افتاد، درودم گفتند
هر نسیمی که وزید از نفسِ من برخاست
من درونِ تو نفس میکشم، ای بودنِ ناب
هر کجا عشق بجنبد، تپشِ من پیداست...
                    
