شاخ طلا بهار از راه رسیده...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن شاخ طلا
- شاخ طلا بهار از راه رسیده...
شاخ طلا
بهار از راه رسیده بود و دشت و صحرا سبزپوش و از گل و گیاههای رنگارنگ پوشیده شده بود.
"شاخ طلا" بز بازیگوش مزرعه، که از ماندن کل زمستان سرد و پر از برف، در طویله خسته شده بود، تصمیم رفت که به دل دشت و صحرا بزند و هم علفهای سبز و تازه را بخورد و هم میان سبزهزارها چرخی بزند و حوصلهاش را سر جا بیاورد.
گرگ بدجنس هم که کل زمستان را گرسنگی کشیده بود و نتوانسته بود، شکار درست و حسابی به چنگ بیاورد، در گوشهای، میان صخرهها و زیر آفتاب ملایم بهاری، لم داده بود، چشمش به شاخ طلا افتاد، که شاد و شنگول در میان علفزارها مشغول چریدن بود.
گرگ بدجنس با خودش گفت: "جانمی جان! چه بز چاق و چلهای! حتمن با شکار و خوردنش، زجر و سختی گرسنگی این زمستان سخت را جبران و فراموش خواهم کرد".
گرگ بدجنس با این خیالات خوش، برای نزدیک شدن به شاخ طلا نقشهای کشید.
او در حالی که شاخهی درخت را زیر بغل گذاشته بود و خودش را به شلی زده بود، با احتیاط به شاخ طلا نزدیک شد و چند قدم مانده به او ایستاد، تا مبادا بز از او بترسد و پا به فرار بگذارد.
بعد با خوشرویی و لبخند بر لب گفت: "سلام بر تو ای بز نازنین!"
شاخ طلا سرش را بلند و از چریدن باز ایستاد و بدون اینکه حرفی بزند به گرگ خیره شد.
گرگ بدجنس ادامه داد: "چه هوای خوبی! نه؟!"
شاخ طلا گوشه چشمی به گرگ انداخت و گفت: "فرمایش! کارت رو بگو بزن به چاک!"
گرگ لنگان لنگان، چند قدم دیگر به بز نزدیک شد و گفت: "چرا این علفهای پیر و زرد و پلاسیده را میخوری؟! من جایی را سراغ دارم که پر از علفهای نو رسیده و تازه است، اگر دوست داشته باشی میتوانم تو را راهنمایی کنم و به آنجا ببرمت"...
شاخ طلا که پی به نقشهی گرگ ناقلا برده بود، گفت: "خب که چی؟!"
- یه جای خصوصی و پر از علفهای تازه برای خودت گیر میآوری!
شاخ طلا یاد داستانی افتاده بود که چند وقت پیش در کتابی خوانده بود و همین ماجرای خودش و گرگ بدجنس در آن داستان اتفاق افتاده بود. توی دلش پوزخندی زد و گفت “کار باهات دارم ای گرگ بدجنس”، و بعد به گرگ گفت:
- باشه! ولی قبل از رفتن، لطف کن و نزدیکم بیا و این تیغ بزرگ که به بینیام چسبیده و اذیتم میکنه را بیرون بکش تا با هم راه بیافتیم.
گرگ نادان هم به بز نزدیک شد که ناگهان شاخطلا با شاخهای تیز و بلندش به زیر شکم او زد و زخمیاش کرد و گرگ از درد به خود پیچید.
گرگ بدجنس چهار پا داشت و چهار پای دیگر قرض کرد و پا به فرار گذاشت و دیگر نه شاخطلا بلکه هیچ بز دیگری او را آن دور و برها ندید که ندید.
تفسیر با هوش مصنوعی
داستان "شاخ طلا" دربارهی یک بز بازیگوش است که با زیرکی، یک گرگ حریص را فریب میدهد. گرگ، با نقشهی دروغین، قصد شکار بز را دارد، اما بز با استفاده از هوش خود و یادآوری یک داستان، نقشهی گرگ را برملا و او را زخمی میکند و فرار میکند.