پیرمردی دید جوانی گفت در صحن...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار عطیه چک نژادیان
- پیرمردی دید جوانی گفت در صحن...
امتیاز دهید
5 امتیاز از 20 رای
پیرمردی دید جوانی گفت در صحنِ دعا،
سواد نیست مرا، بخوان زِ دل آن نوا.
جوان به شوقِ رضا، نامِ اولیا میبرد،
تا رسید از لبِ او نامِ حجّتِ خدا.
گفت با سوز: «بگو، میشناسیش ای پیر؟»
گفت: «بیگمان، که بود آینهی نور و صفا.»
گفت: «پس، نام ببر، با سلامی از جان»،
دست بر سینه نهاد و گفت با اشک و نوا:
السلامُ علیکَ، یا صاحب الزمان ،
ای بهارِ نهان، ای فروغِ روشنا.
ناگهان خندهی جوان به حرم پیچید و گفت:
«و علیکَ السلام، ای پیر بیادّعا…»
صحن لبریزِ نسیمی شد از اعجازِنگاه،
و دلِ پیر، در آن لحظه، هم نوا شد به زمان…
عطیه چک نژادیان
ZibaMatn.IR