عادتی دارم در غذا خوردن
باید لقمه ی آخر پُرمَلات باشد، یکجور که طعمش بنشیند به دهانم، و چشم و دلم را سیر کند تا وعده ی بعد! چند روز پیش بعد از مدت ها رفتیم جگرکی. چهار سیخ سَردل سفارش دادند با یک سیخ جگر. من جگر-دوستم! خسیس بود صاحب مغازه! در هر سیخ، سه تکه ی کم جان گذاشته بود. سَر دل خوردم به ناچار، لقمه ی آخر را اما جوری تنظیم کردم که جگر باشد. یک نصفه لیموی تازه را هم نگه داشتم زیرِ تکه ای لواش تا انتها. چسبید.
پدربزرگم به فاصله ی دو هفته عمرش را داد به شما. قبراق بود. یا لااقل تا وقتی که ما متوجه خرچنگ های تنیده شده در شکمش نبودیم، سیاه چاله های زیر چشمش را نمی دیدیم. ماهِ قبلش یک پیتزا گرفته بود دستش و آمده بود خانه یمان. همیشه برای شکمش ارزش زیادی قائل بود خدابیامرز. نبودنش را باور نمی کردم. این به گمانم اولین تجربه ی مرگ در عزیزانِ نزدیکم بود. در پارچه ی سفید که پیچاندندش، به چاله ی بتنی که بردندش همه اصرار داشتند بر دیدنش برای آخرین بار... می گفتند رسم است. دیدیم. و زار زدیم.
حالا نزدیک به چهار سال از آن زمان می گذرد، حاج آقا هنوز برایم آن جسمِ بی جانِ پیچیده شده در پارچه و برده شده به چاله و دور شده با مگس است.
چقدر دوست داشتم آن آخرین بار نبود. چقدر دوست داشتم میشد این چهارسال پیتزا به دست و خندان یادش بیفتم.
فرزندانِ نداشته ی عزیزتر از داشته هایم!
لقمه ی آخر، صحنه ی آخر، دیدار آخر را به هیچ قوم و رسم و بایدی نفروشید.
بگذارید پرملات باشد، یکجور که چشم و دلتان سیر شود. تصویری که جانِ مقابله با سال ها دلتنگی تان را داشته باشد.
همین.
ZibaMatn.IR