با چهره ی خسته
با کوله بار درد
از کار برمی گشت
از پا نیفتاده
لبخند رو لب داشت
هر بار بر می گشت
خیلی دلم می سوخت
بابا برای ما
از خیلی چیزا زد
هر روز می دیدم
با حال خوش می رفت
بیمار بر می گشت
مثل قدیمی ها
پیراهنش ساده
اما مرتب بود
روحش وبال مرگ
جسمش دچار درد
جونش روی لب بود
تو گریه و خنده
تو اخم و لبخندش
یک عمر غم دیدم
بابارو کم دیدم
چون ساعت کاریش
از صبح تا شب بود
ZibaMatn.IR