گاهی با همین پاهای لعنتی
جاهایی رفته ای که نباید می رفتی!
با کسانی قدم زده ای که می دانستی هر قدم نزدیک شدنشان سمی کشنده است، با تمام پوچی شان، ناچار می شوی با آنها باشی و بمانی!
آنقدر می مانی که حال مرده مانندت
می شود داستان هر خانه ای...
نه که تمامِ تو باشند فقط تمامت می کنند.
به جایی می رسی که بی تفاوتی پیشه ات می شود، و نوشیدن یک استکان چای از دست تنهایی بزرگترین آرزویت.
آنقدر با خودت تکرار می کنی که تو دچار نیستی، ناچاری!
هر ماندنی از دوست داشتن نیست
این همان پاهاست، روزی به تمام راههای رفته با تو نفرین می فرستند و به سرزمینی می روند، که تو درآن برای
همیشه غروب کرده ای.
ZibaMatn.IR