بزغاله ی سیاهی
که قصه نویس
در قصه اش چیزی از آن ننوشت
من بودم!
گرگی گرسنه نبودم
که پشتِ در خانه ی تو،
دست به کیسه ی آرد فرو ببرم
برای گول زدنت!
حبه ی انگوری که شراب را
از سرکه شدن نجات می دهی!
دروغ نگفتم به تو هرگز
و نخواستم سیاهی دستانم را
از تو پنهان کنم در طمعِ بوسیدنت...
تو اما درِ خانه را روی من باز نکردی
و گرگِ روزگار مرا خورد
ZibaMatn.IR