آه دلبندم، چقدر افسانه ها خوبند...وقتی راهم برای رسیدن به تو طولانیست، فقط به قالیچه سلیمان فکر می کنم و باد صبا...دلبندم..آرزوی نگاهت که از دنیا بیزارم می کند به پر ققنوس می اندیشم...پری و شعله ای کوتاه...تا در آنی در آینه چشمانت به تماشای من بنشینی...آه دلبندم کاش می دانستی وقتی از تو دورم پری های کوچک بسیاری هر شب از پنجره ها می گذرند و خبر از تو می دهند...کاش می دانستی چندین هزار بار سوار بر بال مرغ آمین به دیدارت آمده ام...دیدارهای کوتاه و درنگ های بسیار .دلبندم برای روزهای دلتنگی ات تمام بوسه ها و ناگفته هایم را درون چراغ جادو پنهان کرده ام.. دفینه ای که فقط به قفل عشق باز خواهد شد..دلبندم..به گمانم نباید به این افسانه ها کفایت کنیم...باید خودمان نیز افسانه شویم..برای نسل هایی که بعد از ما خواهند آمد و به تمام افسانه های جهان ما کافر خواهند بود...باید کاری کرد...باید افسانه ای بسازیم که در تمام شبهای سیاه این سیاره نور بپاشد ...تا کودکانی چون خودمان باشند که وارث تمام رویاها شوند... دلبندم تو بیا غول کوچک بازیگوشی شو که هر شب می آید، به سختی می جنگد و تمام غصه های زمین را می دزد...و من پری کوچک غمگینی خواهم شد که هر روز زخم های غول شیطانش را می بوسد...آه چقدر افسانه ها قشنگ هستند..ارزشش را دارد که توی افسانه ها غم خورد، گریه کرد یا مُرد...شاید به هر ذره از رنج ما، دنیا کمی بیشتر به روی کودکان بخندد.
ZibaMatn.IR