بچه که بودم دلم می خواست زن یک قناد بشوم. بزرگتر که شدم دلم می خواست فقط عروس بشوم. یعنی آن لباس پف دار سفید را بپوشم با یک دسته گل بزرگ، اما بعدش شوهرداری نکنم. بزرگ تر از آن هم که شدم دلم می خواست با یک کت و دامن سفید و یک تاج گل مینا عروس بشوم توی یک روز بارانی پاییز در یک جای خیلی دورتر از اینجا. خیلی خیلی دورتر با یک مرد خیلی بلند که آنقدر ته دیگ دوست داشته که روز عروسی مان شرشر باران ببارد. یک عروسی ساده بدون شاباش و رقص چاقو و هزار تا مهمان و شام کوبیده و باقالی پلو با مرغ.
حالا از لباس عروس فروشی های بدم می آید. از عروسی رفتن هم. اما امروز اتفاقی یک جایی یک شیفون قدیمی چروک دیدم و شدم همان دختربچه دبستانی که تور پرده را دور خودش می پیچید و به مهمان های تالار سلام و خوشامد می گفت و فکر می کرد داماد بابایش است.
امروز این شیفون و عشوه های شتری دهه شصت و هفتاد چیزی نبود جز بهانه قهقهه های من و فاطمه به پوچی این ماجرا. و به هرچیزی که می شود باید از ته دل خندید. فرصت ها کم است.
ZibaMatn.IR