یواشکی میخواستَمش،
آنقدر چَشمم ترسیده بود از "نه" شنیدن،
که جرات گفتن و خواستن نداشتم،
میخواستمش هر لحظه و حرفم را میخوردم،
کنارِ شمعِ هر سال آرزو میکردمش اما چیزی نمیگفتم،
میدیدمش،
میگفتیم و میخندیدیم و میگشتیم،
بار ها و بار ها میدیدمش،
آنقدر که از بَر شده بودم
راه رفتنش را،
خندیدنش را،
لحن شیرین ِ حرف زدنش را هم حتی به خاطرم میسپردم؛
میگذشت و فکرش جولان میداد توی تقویمَم!
دوست داشتن بود،
خواستن بود،
همه چیز بود و "جرات" اما نبود؛
میترسیدم ازینکه احساسم،
همین حضورِ معمولی اش را هم بگیرد از روز هایم؛
میترسیدم که خواستنم را بفهمد و جای ماندن،
پشتِ پا بزند به گفتن و خندیدن و گشتنِمان،
کنارم بود و برای من نبود،
داشتم و نداشتمش،
برایش دوستِ خوبی بودم و برایم همه چیز بود؛
حالا اما بعد اینهمه سال،
که همه چیز کمرنگ شده و آرام،
حسرتی به جانم افتاده تمامِ عمر که
ای کاش،
"نه" میشنیدم و اینهمه بلاتکلیف نمیماندم،
که ای کاش جرات گفتنش را داشتم و
پای هر پاسخی که قرار بود بشنوم میماندم،
حالا که اینهمه سال گذشته
روز به روز بیشتر میفهمم،
چقدر لعنتی اند " تمامِ یک طرفه ها"
تمامِ از دور خواستن ها،
تمامِ بلاتکلیفی ها!
و تمامِ "مدارا کردن های از روی ترس!"
ZibaMatn.IR