پدرم حلقه ازدواجش را فروخت تا برای مادرم لباس عید بخرد،
مادر بابا را دوست داشت،بابا هم مادر را دوست داشت.
بابا هیچوقت به مادر خیانت نکرد و همیشه مشغول کار بود،مادر هم هیچوقت به بابا شک نکرد.
پای هم ماندند!
حتی اگر زبانِ گفتن نداشتند،باورِ ماندن کنار هم میان آنها استوار بود.
بیست و چند سال هم هست که کنار هم نفس می کشند و زیر یک سقف سر روی بالشت می گذارند.
سه تا بچه هم دارند قدشان از یخچال بلند تر!
راه به راه هم به یکدیگر نمی گویند: دوستت دارم،الهی بمیرم و..
اصلا هم نمیدانند ولنتاین چیست!
بابا در کل زندگی اش یک شاخه گل دستش نگرفت از پله ها بیاید بالا تقدیم مادر کند..
ولی مثل تخم چشم هایشان به یکدیگر اعتماد داشتند!
من از دست نسل خودم مغزم سوت می کشد.
طرف حلقه انداخته اما چشم از مرد غریبه بر نمی دارد!
توی شاسی بلندی که شوهرش برای تولدش خریده نشسته و به یک مرد دیگر دوستت دارم میگوید!
مرد برای تفریح دنبال کار توی آژانس و اسنپ است!
وقتی میخواهد برای همسرش رژ لب بخرد از دوست دخترش می پرسد کدام مارک بهتر است!
راه به راه هم دوستت دارم و الهی بمیرم و زندگی بدون تو هرگز تقدیم هم می کنند!
زمان که جلو رفت،ماشین های تو خیابان گران شد،سوراخ لایه اوزون هم نازک،قیمت خانه ها سر به آسمان گذاشت،تقریبا همه چیز با ارزش تر شد به جز ما!
ما آدم ها چقدر ارزان و پَست و بی هویت و بی تعهد شدیم!
حالا خودمان به جهنم روی عشق را سفید کردیم!
ZibaMatn.IR