کجاست آن خواب و خیال هایم؟!...
کجاست آن همه ذوق رسیدن به آینده؟!...
کجاست آن من بی پروا؟!...
این من نیستم...
کسی که در تنم زندانی کرده ام؛همان کودک نترس، با آرزوهای بزرگ و امیدی بس بی انتها نیست...
این من نیستم...
همانی که تنها دغدغه اش رویا پردازی بی نهایت بود... این من نیستم...
همانی که در پی کشف حقایق پنهان بود...
همانی که آنقدر خوش خیال بود، که نفهمید کی وارد مصیبت های ناعادلانه ی زندگانی شد...
همانی که نمیدانست گرفتاری چیست... سختی چیست... درد و رنج و روح و روان زخمی چیست... مغز خسته از تکرار لحظه ها چیست... همانی که نمیدانست بی عدالتی چیست!...
کودک خوش خیال، از اتفاقات اطرافش خبر نداشت...
گاهی در ظلمت شب به آسمان بی انتهای خداوند عزوجل می نگرم... آسمانی که به رنگ قلبم است... به صدای جیرجیرک های بین شاخه های کاج بلند گوش می سپارم و با گذر نسیم دل انگیز و جان بخش، همراه می شوم... با خودم خوب می اندیشم... حالا می فهمم درد و گرفتاری این من منزوی چیست...
گویی که خود واقعی ام در گوشه ای از دل زخمی ام خفته است و هیولایی که معلوم نیست از کی پدیدار شده، جولان می دهد و من را به تباهی می کشد...
زمان دستم نیست...دیگر نمی دانم که چند وقت است که از ریشه نخندیده ام... چند وقت است که با لذت کاری را انجام نداده ام... چند وقت است که زیبایی های دنیا را ندیده ام...
گاهی دلم می خواهد قلب ساعت را از جایش بکَنم؛ تا دیگر گذشتن لحظه ها یادآوری نکند... تا پر کشیدن جوانی ام را توی سرم نکوبد... تا بخاطر کارهای نکرده ام سرزنشم نکند....
گاهی دوست دارم عقربه ها بایستند... خودم را که شناختم، دوباره حرکت کند... می دانم این خیالی بیش نیست...
شاید روزی برسد که خودم را بشناسم و دیر نشده باشد...
ZibaMatn.IR