کاش امروز اینجا بودی...
لباسها را که تا می کردم، بوی عطرت آمد، بی هوا و ناگهان. دست انداخت بر گردنم و با صدای مردانه ات اسمم را هجی وار تکرار کرد.
کاش اینجا بودی و می دیدی که جایِ صدایت بر گوشهایم مانده است. بر روحم، بر قلبم، بر استخوان ترقوه ی پایین گردنم. همانجا که گاهی عطرت را بیصدا و دور از چشم همه، بر آن می زنم و تا روزها تو را با خود راه می برم.
و....
پنهانی عاشقت می شوم
کاش امروز اینجا بودی و به این لباسها می فهماندی که نبودنت یک خیال است . آنها عطر تو را به خود می زنند ، تا مرا هوایی کنند.
ZibaMatn.IR