"دوست نداشتنت از من برنمی آید"
با بدخط ترین حالتِ ممکن روی دیوارهای خیابانِ نرسیده به چهارراه نوشته بود. من؟ من هنوز خواب آلود از هفتِ صبحِ اولین روزِ بعدِ تعطیلات، سرم را به شیشه ی نیمه سردِ تاکسی تکیه داده بودم و به مانده ی پولی که تا اخر ماه دارم فکر میکردم. به معده ای که قار و قور میکرد وعده ی ناهار میدادم و توی دلم به مسافری که سر صبح با صدای بلند تلفن چرتمان را پاره میکرد بد و بیراه میگفتم.
آدمِ معمولی که توی شنبه ها دلتنگ نمیشود! شنبه ها صبحِ بعد از دلتنگیست. صبحِ بعد از همه ی گریه ها و دردها و توی خود فرورفتن ها و فکر کردن به آخرِ دنیاهاست. شنبه، صبحِ بعد از غم است. صبحِ بعد از همان شبهایی که آدم فکر میکند هیچوقت سپیده نمی زند.
من جمله را خواندم و پلک هایم را بستم و به اینکه امشب حتما زودتر بخوابم تا فردا خواب آلود نباشم فکر کردم.
آدم ها با دلتنگی کنار می آیند. می دانی اصلا آدم ها با همه چیز توی این دنیا کنار می آیند. برای همین است که آدم از یک جایی به بعد دیگر فرار نمیکند. وسطِ شلوغ ترین و بدوبدوترین روزِ هفته، وسطِ همان ده دقیقه زمانِ غذا، تورا میبیند که رو به رویش نشسته ای و بعد هر لقمه ای که میخوری میخندی. تورا میبیند که خنده هایت میرود بالا و شکوفه میشود و میچسبد به درخت. تو را میبیند که خنده هایت بهار میشود. یاد میگیرد که از تو فرار نکند. ازینکه کجای دیگر این جهان نشسته باشی و خندیده باشی فرار نکند. که تورا وسطِ همه ی روزمرگی هایش گوشه ی امنِ دلش داشته باشد و از این که گوشه دنیایش نیستی فرار نکند. آدم با دوست داشتنش کنار می آید که جمعه ها را تمام میکند و تمام نمیشود. آدم با دوست داشتنش کنار می آید که اسپری برمیدارد و روی دیوار مینویسد "دوست نداشتنت از من برنمی آید". که یعنی تورا که هرکجای جهان باشی، این گوشه ی قلبم دارم و زندگی میکنم. یعنی ببین که سرپام و خوبم و دوستت دارم و
زندگی میکنم.
ZibaMatn.IR