با هم کوچه ها را سربسته قدم می زدیم
از تمام پنجره های نیمه باز
حرف های نزده را
روی کاغذی نوشتیم
و به شکل موشکی
به حیاط احساس هم فرستادیم
این حرف ها بزرگ تر از حیاط همه خانه های شهر بود
و چقدر خوب
که هنوز پرده ی بلند پنجره ی ایوان
در حافظه ی کودکی هایم مانده بود
من آنجا پنهان می شدم
کاش به اندازه ی حرف هایمان
کوچه ی سرنزده باقی مانده باشد
راستی
کوچه های آشتی کنان کجای شهرند؟
باید چیزی باشد
که منِ خجالتی را به آغوش تو نزدیکتر کند
ZibaMatn.IR