یک عصر غم انگیز
لابلای روزهایی که
حتی غم
از توصیفش عاجز است
با استکانهایی که مرا
در گهواره ی اندوه
بی ملاحظه ی سرریز شدن اشک
تکان می دهند
این تکان دهنده نیست؟
که با دست های یخ زده
جوری استکان را بچسبی
که انگار
می ترسی حرفهایت از دهانت بیرون بریزد
و بی آنکه نگاهش کنی
موجهای قهوه ات را از ترس غرق شدن
فوت می کنی
چشمهایش را می نوشی
و از آن تلختر
وقتی که یادت نمی اید
کجا در اجاق آخرین بوسه اش
گرم شده ای
آه، دلت می سوزد
برای تصویری که پر از تنهاییست
در دل استکانها
حرفهایی ست که سرد شده
و از دهانشان افتاده
می بینی
بعد از هزار سال
هنوز این کلمات
طعم تلخ و تند لبهایت را دارد
بعد ازین
عطر چای
یادآور عصری غم انگیز خواهد بود.
ZibaMatn.IR