شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
هر دو تنهاهر دو عاشقبارها و بارهااز کنار هم گذشتیمبی آنکه چیزی بگوییممثل دو عقربه ی خجالتی«آرمان پرناک»...
هر چه می کشماز قلبم،این پیپِ خجالتی استکه حرف ها راآنقدر در دهان خود نگه می داردتا دود شوند«آرمان پرناک»...
ای خجالتی من: اگر بگویمت بوی پیراهنت یگانه لنگر آرامش من استبیشتر می مانی؟! بنشین چای آورده ام، بنشین، تازه دم است...ارس آرامی...
با هم کوچه ها را سربسته قدم می زدیماز تمام پنجره های نیمه بازحرف های نزده راروی کاغذی نوشتیمو به شکل موشکیبه حیاط احساس هم فرستادیماین حرف ها بزرگ تر از حیاط همه خانه های شهر بودو چقدر خوبکه هنوز پرده ی بلند پنجره ی ایواندر حافظه ی کودکی هایم مانده بودمن آنجا پنهان می شدمکاش به اندازه ی حرف هایمانکوچه ی سرنزده باقی مانده باشدراستیکوچه های آشتی کنان کجای شهرند؟باید چیزی باشدکه منِ خجالتی را به آغوش تو نزدیکتر کند...
من اونقد خجالتی و تعارفی ام که شب خونه یکی از آشناها خوابیدم صبش که صبحونه برام آوردن گفتم ممنون صبونه خوردم...
افراد خجالتی در قلب خود همیشه پرخاشگر هستند....
ببخش که زبانم نچرخید بگویم دلتنگی امانم را بریده، که دوست داشتنت از عمیق ترین لایه های دلم برآمد، پرید توی گلوم و نتوانستم تحویلت دهم...من آدمِ دوست داشتن های پرسر و صدا نیستم...آرامم؛ ساکت؛ کمی خجالتی...این یادت باشد، آدم های آرام رازهای پرآشوب دارند و تو پرآشوب ترین رازِ منی؛ مَگوترینش...بی اجازه نفس میکشی، قدم میزنی، زندگی میکنی لا به لای تمام سکوت ها، نگاه ها و شعرهام... ...
خنجر از پشت می زنندچه دوستان خجالتی دارم من......