جان دلم...
بیا میان این همه قصه تلخ عاشقی استثنا باشیم...
بیا قصه ما اینگونه به پایان برسد
که وسط یک روز سرد زمستانی که فقط خودم و خودت در پارک نشسته ایم
دست در جیب کاپشن من کنی و ببینم حلقه ی پرنگین و زیبایی را در دستم انداخته ای...
با ذوق نگاهت کنم...
بگویی با من ازدواج میکنی؟
بگویم جانم فدایت، نیکی و پرسش؟
بیا قصه ما این گونه تمام شود
که صدای ساییدن قند ها بالای سرمان
زیباترین صدای زندگی مان شود
و وقتی عاقد میپرسد وکیلم؟ اصلا فراموش کنم که کمی ناز کنم و سریع بله را بگویم...
بیا قصه ما اینگونه به پایان برسد
که چشم هایم را با یک دستمال ببندی و دست مرا بگیری و با خودت ببری...
صدای به هم خوردن کلیدی را بشنوم...
دستمال را از مقابل چشمانم برداری و یک خانه نقلی و زیبا ببینم و خیالمان راحت شود که روی این روزگار لامروت را کم کرده ایم...
جان دلم...
بیا تمام سیمرغ های بلورین قصه های عاشقی را مال خود کنیم و اُسکار عاشق ترین زوج دنیا مال ما شود...
جان دلم...
بیا عاشق هم بمانیم و بمانیم و بمانیم...
امیرعلی اسدی
ZibaMatn.IR