به سرم زده بود از همه چیز بگذرم. ...
تمام روزهای گذشته...
و عشقی ...
که در خفا نثارش کرده بودم را فراموش کنم.... یک نگاه به پشت سرم انداختم ...
و فقط او را دیدم....
یک نگاه به جلو انداختم ...
و کسی شبیه او را پیدا نکردم....
دوست داشتم همانجا در نیمه های راه بنشینم ...
و به حالِ خودم ...
که بین همه چیز و هیچ چیز مانده، گریه کنم....
«هیچ چیز» همین بود...
غم انگیز ترین حالت!
در بیان این که نمی توانی هم، ناتوان باشی...
و «همه چیز» بستگی به او داشت....
اگر می ماند من هم بودم...
اگر نمی ماند هم باز من بودم....
چون در نیمه های راه، روبه «گذشته ام» نشستم...
ZibaMatn.IR