سرگردانی من از آنجا آغاز شد که تو عطر نارنگی گرفتی.
برگهای خزانت را که به شاخه های طردت وصله زده بودم، یکی یکی رها کردی .
موهایت را شانه زدی .
گیره ی فصل پنجم را بر گیسوانت نشاندی.
خاموش شدی و در سکوتت موسیقی یکنواختی را زمزمه کردی که آشنا نبود.
نشانی خانه ات را به آخرین ایستگاهِ ناکجا انتقال دادی و انگشتر زمرد انگشت اشاره ات را ، ناخواسته گم کردی.
سرگردانی من، از نبودن تو در تمامی خیابانها و کوچه ها آغاز شد.
از نبودن تو بر روی نیمکت های شهر ،
پشت بوق ممتد تلفن های بی پاسخ،
پیام های دیده نشده ،
سلام های بدون علیک و شبهای بدون جانم به قربانت....
عطر نارنگی همه چیز را خراب کرد.
تو را از من گرفت ،
تو را خواب کرد،
تو را هوایی کرد و مرا در پیله ای خاکستری رنگ، به قامتِ بلند زمستان رها کرد.
ZibaMatn.IR