من دلم را مامن عشق و صفایی ساختم
عشق خود را بی ریا من ساختم
یک دل آکنده از مهر و صفا من ساختم
در پی معشوقه ای من در خفا میساختم
از غم تنهایی ام من در خفا میسوختم،میساختم
در سرم معشوقه ای میساختم
کز فراغش جون و دل میباختم
در خیالم من برایش جمله ها میساختم
ناگهان در یک شب غمبار دل معشوقه ای در این جهان من یافتم
عشق خود را بی ریا من در راه عشقش باختم
من برایش مهر بی حد و نصابی ساختم
عشق خود را همچو شهد در کام او انداختم
شهد این عشق زیادی کرده است در کام یار
از دلم فرش گلی من ساختم در پای یار
ناگهان در یک شب بارانی و پر رعد و کور
ناگهان هوی مهیبی میزند یک بوف کور
یک دست من بر قلب یار دست دگر بر زلف یار
میکند نجوا به گوشم آهسته و آرام یار
من ز تو دل کنده ام،بگذر از این عشق محال
شاقول عشق دلم از عشق تو باشد فرا
من به دنبال دلی همسنگ خود میگشتم
من تو را همسنگ خویش پنداشتم
سردی دستش درون دست من بیداد کرد
سردی عشقش درون سینه ام غوغا کرد
یاد دارم چشم من از فرط غم در خواب رفت
بعد از آن خورشید به بام خانه رفت
از شرم غم در چشم من،آن بوف کور در لانه رفت
دست من خالی ز دستش،از برم آن دلبر جانانه رفت
عمر من در حسرت آن دلبر جانانه رفت
عشق من با حسرتی با پیکرم در گور رفت.
ZibaMatn.IR