تابستان بود. تابستان بی دغدغه. تابستان دست های کثیف و اتوبوس های کثیف تر. تابستان بی هراس. تابستان بلاتکلیف و یله.
رفته بود سفر. صدایش از دور وسوسه کرد که بیا. می شد اینقدر بی خیال بود که با مانتوی صورتی سوار اولین اتوبوس شد و چند ساعت بعد در شهر دیگری وسط میدان اصلی پیاده شد و لبخند زد.
چقدر جهان ساده و خوشایند بود. هر چند که برای من همیشه ساده است. من به گذشتن عادت دارم. به قناعت، به صبوری، به سپری کردن با شگفتی های کوچک. به مزمزه کردن وقت. به مرور خاطرات خوشایند.
چیز زیادی از این دنیا نمی خواهم. نه دلبسته ی پول و خانه و ماشینم نه اهل جمع کردن طلا. قلک من پر از صدای خنده هایی که لحظه ها را قاب گرفته است. تنها دارایی من تصویر است. تصویری عاشقانه از آنان که دوستشان دارم. از آنان که لبخندشان گرمی وجود من است.
خرسندم که هنوز هستم و پلک بر ثانیه نمی بندم. خرسندم که به مانتوی خال خالی صورتی ام نگاه می کنم و اشتیاق رفتن در دلم آواز می خواند. خرسندم که لحظه را تجربه کردم.
.
ZibaMatn.IR