این مرد بر لب گریه را خنده تظاهر می کند
آیینه هم از دیدنِ حالش تحیر می کند
از بس میان کوچه ها آواره ی راهت شده
آن دوره گردِ پیر هم او را تمسخُر می کند
بُغضی همیشه آشنا هر شب کنارِ سفره اش-
نان شبش را در گلو انگار آجر می کند
پُک می زند سیگار را شاید که آرامش کند
لب های تو روی لبش... دارد تصور می کند!
ذاتِ خدا داری مگر؟ دیوانگی می گیردش
درباره ی چشمان تو وقتی تفکر می کند
مَرد است اما مردی اش، لِه شد به پای عاشقی
دیگر از این مردانگی حسِ تنفر می کند
شاعر :
سید حسن سبزقبا
ZibaMatn.IR