☔️♡ روی پنجه های پام وایسادم.
دستمو با تموم توانم دراز کردم...
ولی دستم به ظرف شکلات نرسید! مامان خونه نبود...
صندلی خیلی سنگین بود!
دلم شکلات میخواست!
آروم قدمامو کشیدم سمت بیرون
از آشپزخونه که خوردم بهش!
دو تامون پخش زمین شدیم
ولی با دیدن هم غش غش
خندیدیم... خواستم ازش بپرسم:
میکائیل؟! تو میتونی صندلی
برداری بذاری زیر پات... واسم
شکلات از تو کابینت بیاری؟!
ولی تا به خودم اومدم دل از
شکلاتا کنده بودم و پشتش،
روی دوچرخه پرواز میکردم ✨
شنیدنِ خنده های میکائیل
توی شیب کوچه ها جذاب
تر از مزه ی شکلاتا بود :) 💜
روان نفسِ میکائیل ♡•
نویسنده: ریحانه غلامی (banafffsh)
ZibaMatn.IR