قدم زنان میان کوچه های نیمه زنده شهر میگشتم..
گرد مرگ را نصفه و نیمه پاشیده بودند...
کم و بیش بودند کسانی ک میرفتند و می آمدند اما..
ت نبودی..
ن میرفتی..
ن می آمدی..
چشم انتظارت بودم..
در خیابانی قدم گذاشتم ک با ت قدم زدم.. بدون این ک کنارم باشی..
ب کافه ای پا گذاشتم ک با ت روی صندلی هایش نشسته بودیم، بدون این ک ت باشی...
از کافه بیرون زدم..
راه خانه ای را پیش گرفتم ک.. قرار بود با هم آنجا زندگی کنیم... سالهاست با ت زندگی میکنم، بدون این ک ت باشی...
نرسیده ب خانه...
راهم را کج کردم..
راهی خانه ات شدم...
بدون این ک ت باشی..
دسته گلی از گل فروشی خریدم..
طبق سلیقه ت.. از رنگ های مورد علاقه ت...
بدون این ک ت باشی..
باز هم ب سمت خانه ات راه افتادم...
تنها..
با دسته ای از علایق ت..
رسیدم..
بالای سرت ایستادم..
گل را...
کاش ب دستانت میدادم..
مقابلت زانو زدم..
سرم را خم کردم..
اشک ریختم...
بدون این ک ت باشی و مرا بلند کنی...
آرام دستی بر سنگ سرد روبرویم کشیدم ک...
ت آنجا بودی...
من این بیرون بودم... بدون این ک ت باشی...
این بار خواب نبود...
بیدار بودم..
اما عمری در خواب سپری کردم...
بدون این ک ت باشی...
داستان های خواب زده
نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR