زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

با تک تک تار و پود موهایش آشنا بودم
با تک نوازی های نفس هایش..
همه را حفظ بودم
گوش میدادم و حس زندگی را با تمام وجود از صدای نفس هایش میگرفتم...
امروز هم با قدم های نوک پایی ب سمت تختش رفتم...
ب ساعت نگاه کوتاهی انداختم...
6 صبح بود..
آرام گوش هایم را نزدیک بردم تا باز هم صدای روح بخش ب زندگی ام را ب جان بسپارم...
صدایی نیامد..
گمان کردم گوش هایم مشکل دارد
اما ن
صدای حرکت دستهایم را میشنیدم
با بهت ب بدنش نگاه کردم

با ترس دستان لرزانم را نزدیک بینی اش گرفتم..
حرارتی نبود!!!
ب قفسه سینه اش نگاه کردم.
تکان نمیخورد!
حتما برای اذیت کردن من بود؟!
حتما بیدار است و حضورم را حس کرده، میخواهد اذیت کند این ترسو را، ن؟
با ترس و بغض صدایش زدم...
پاسخی نداد..
با درد و اشک تکانش دادم...
حرکت نکرد...
ب التماس افتادم...
افاقه نکرد...
اشک ریختم..
دلسوزی نکرد...
ناله سر دادم...
جگرش نسوخت...
فریاد کشیدم...
نشنید...
داشتم خفه میشدم...
نفس برایم سنگین بود..
ب خس خس افتاده بودم
چشمهایم سیاهی رفت..
و...

ب هوش آمدم..
روی تخت خودم بودم..
با وحشت و بغض از جا برخاستم..
با قدم های آرام ب سمت تختش پا تند کردم
گوش هایم را تیز..
چشم هایم را زوم...
نفس میکشید..
صدای نفس هایش را میشنیدم...
قفسه سینه اش تکان میخورد...
ب اطرافم نگاه کردم...
ب ساعت..
ساعت 6 صبح بود..
خواب بود..
همه چیز کابوس بود..
کابوسی طاقت فرسا...


داستان های خواب زده

نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR

____vafa____ ارسال شده توسط
____vafa____


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن