اشک میریختم و زار میزدم...
از چه؟
نمیدانستم..
با تمام ترس و وحشتی ک ناگهانی ب سراغم آمد چشمانم را تا آخرین حد باز کردم...
باور کردنی نبود..
معلق در هوا بودم..
چشمانم را بستم و دوباره گشودم..
دو چشم باز جلوی چشمانم بود...
تکان سختی خوردم..
چشمه اشکم خشکیده بود..
نمیتوانستم حرف بزنم..
نمیتوانستم اشک بریزم..
تکان خوردن سخت بود برایم..
او ب حرف آمد..
*هیچی ترس نداره..
کسی ک همیشه حواسش بهت هس...
همیشه هواتو داره..
همیشه مواظبته...
همه جا هست.
نیاز نیست برای آرامش پیدا کردن دنبال خیلیا بگردی...
کافیه چشاتو ببندی..
باهاش حرف بزنی..
اون صداتو میشنوه..*
چشمانم را گشودم..
ن ترسی بود..
ن وحشتی..
آرامش در وجودم تزریق شده بود..
خواب بود..
رویا..
یا هرچه بود..
خوب بود..
خوب..
داستان های خواب زده
نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR