چطور ممکنه تورو بشناسم
وقتی همه چیز در مخفی کار ی تنیده
چطور ممکنه فراموش کنم
چطور میتونم بیشتر بدونم
وقتی همه چیز به یک نخ بسته اس
چطور ممکنه تورو احساس کنم
یک بار دیگه، بدون اینکه عقلم رو از دست بدم
🖌سایه ها رو خورشید آفرید...
سایه های گذشته من
تا پایان باقی موندن
سایه ام با من راه نمی آید
باز می گویم باید بروم
اما ایستاده ام تا گوش شوم
برای ازدحام ناگفته هایم
که چترم را زیر باران
تنها به اندازه خودم باز نگه دارم...
گم می شوم در جهانی که جاده هایش را
از من پنهان کرده است...
نه از نشانه ها دل خوشی دارم
نه از پیدا شدن...
سایه ام را جا می گذارم...
در خودم
می روم به درونِ انکارِ بر تن نشسته ،از این
همه سکوت پنهان شده در خیابان؛
کاش حرفم را شنیده باشد
که جاده های باز
از آغوش های بسته جذاب ترند
این آخرین ناگفته ای است که از من جا مانده...
لطف بزرگ خورشید
گرما نیست
سایه ای ست که مرا از تنهایی نجات می دهد...
ZibaMatn.IR