زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

𖣘•❦︎ - ببخشید مزاحم شدم!
میشه لطفا با خانومِ...
زود تلفنو گذاشت: اشتباه گرفتین!
نفس نفس میزد... دستشو روی
قلبش گذاشت! حالا از کجا باید
می فهمید که این ضربان تندِ
قلب، از تنفره یا دلتنگی؟!

تلفن باز زنگ خورد...
خیره شد به شماره ی روی
خط افتاده و لب گزید! هنوزم
حفظ بودش... با شعر! یادش
اومد همیشه با شعر شماره شو
میگرفته و کلی میخندیدن...
زنگ! زنگ! زنگ! زنگ! زنگ!!!
با حرص برداشت: گفتم اشتباه...
- سلام. از شرکت لوازم برقی لارا
تماس میگیرم، یه سوال داشتم...
شما خانومِ احمدی هستین؟
چشماشو محکم بست: به نظر
خودتون من کی میتونم باشم؟
- شرمنده... من خیلیا رو نمیشناسم!
یه سال پیش تصادف کردم...
حافظه مو از دست دادم!
خندید: یعنی چی؟؟! شوخیه؟!!
- نه خانوم! شوخی چیه؟! میشه
به سوال من جواب بدین؟!
- بله؟!
- توی دفترِ من... یعنی دفتری که
میگن مالِ منه یه عالمه نامه س!
نامه هایی که قرار بوده پست
بشن اهواز! من بازشون نکردم!
ولی اسم و آدرس شما روشه!
چشماشو بست... صداها از دنیای
خاطرات کنده شد و چسبید به
سرش: یه عالمههه برات نامه نوشتم!
از تموم اتفاقای روزم گفتم! برات
میفرستم بخونشون حتما! یعنی...
الان باید برم دنبال بچه داداشم
برسونمش مدرسه، بعد پست میکنم!
- خانوم؟ خانوم صدامو میشنوین؟
چشمای خیسشو بست و آب
دهنشو محکم قورت داد: نامه
ها رو باز کنین... به بازیابی
حافظه تون خیلی کمک میکنن!
و تلفنو گذاشت سر جاش...

داستان کوچولو 🍊
ریحانه غلامی banafffsh
ZibaMatn.IR

(banafffsh) Reyhaneh Gholami ارسال شده توسط
(banafffsh) Reyhaneh Gholami


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن
×