دست بر گریبان گرفته بود و فریاد میزد اما...!
صدایی از حنجره اش خارج نمیشد..
گویی نمایش پانتومیم اجرا میکند!
اما بدون بیننده!
مشخص بود حال خوشی ندارد.
قدم میزد و راه میرفت و دستانش را در هوا تکان میداد!
یا من چیزی نمیشنیدم!
یا او بی صدا جنگ میکرد.
بغض در گلویش بیداد میکرد و اشک در چشمانش هویدا بود!
اما مقاومت میکرد در برابر هدر دادن مرواریدهایی ک...
بگذریم!
موبایلش را برداشت و شماره ای را گرفت،
اما سرش را تکان داد و شماره را پاک کرد و گوشی را ب گوشه ای پرت کرد...
منتظر بود..
منتظر تماس
بلاخره زنگ خورد!
اما مشخص بود آن کسی نبود ک انتظارش را داشت.
جواب تماس را سرسری داد و قطع کرد.
پیام برایش آمد..
با این مضمون:
\قلبت را پس میدهم... قلبم را پس بده!\
نیش خندی با درد زد.
صدایی مانند صدای تک خنده از حنجره اش خارج شد!
کم کم صدایش اوج میگرفت...
کم کم چشمانش پر میشد!
نمیخاست مرواریدهایش را از دست بدهد اما فریاد زد!
\دیگ مرواریدام گرون نیستن! چون خریدارشون ت نیستی لعنتی!\
و بارید...
چون ابر بهار؛
بازهم گلویش را فشار میداد.
باز هم فریاد زد:
\گریه میکنم... چون کسی ک خنده هام و میخرید دیگ نیست! ت نیستی تا خریدار باشی\
و صدای گریه اش اتاق را گرفته بود...
چیزی درونش صدای شکستن میداد...
صدای شکسته شدن....
صدای شکسته شدن شیشه عمرش بود..
همیشه برایش از شیشه عمر میگفت!
فریادی دیگر سر داد... اما این بار با اشک و آه و درد:
\گفتی قلب من شیشه عمرت بود!
گفتم قلب ت شیشه عمرمه!
شیشه عمر من شکست!
شیشه عمر ت چی؟\
چشمانش را بست.
چیزی درونش شکسته بود
میان خون های اطرافش دست و پا میزد برای یک بار دیگر تپیدن..
قلبش شکسته بود و کارش را یادش رفته بود!
پمپاژ نمیکرد!
نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR