از یک جای یک جایی به بعد نشد از هیچ چیز حرف بزنم، چون هرکسی چیزی را نداشت و حرف زدن از آن، خاکسترِ حسرت هاش را شعله ور می کرد. از یک جایی به بعد ترسیدم بگویم بابا چه خوب که هستی ، چون کسی بود که پدر نداشت، ترسیدم بگویم مامان چه خوب که با من حرف می زنی، چون کسی بود که مادر نداشت. من چیزها و آدم های زیادی را از دست داده بودم و طاقتِ از دست دادنِ بیشتری نداشتم
چرا هرکسی چیزی را ندارد، یا کسی را از دست داده؟ چرا نمی شود از هیچ چیز حرف زد؟ چرا نمی توان شادی و اشتیاق را بدون احساس گناه گفت، چرا نمی توان از ساده ترین ها شگفت زده بود و این شگفت زدگی را توضیح داد و کسی را به یادِ کسی یا چیزی که ندارد نینداخت؟ چرا نمی توان لبخند زد، بی آنکه کسی بغض کند؟
ZibaMatn.IR