زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

مامان بزرگم این سالای آخر عمرش وقت زیادی رو با من میگذروند... بیشتر از جوونیاش حرف میزد... نصیحتای قشنگی هم میکرد...

یه بار که کنار هم به پشتی تکیه داده بودیم و داشتیم یه چای قند پهلو میخوردیم، بی مقدمه گفت: نه که بهش نگی دوسش داری ها... میمیره دلت مادر..!
خشکم زد... از کجا فهمیده بود؟؟
با خنده ی ریزی گفت: عاشق و چشاش لو میدن...!
خواستم حرف بزنم.. یه انکاری... چیزی..!
یه قند گذاشت تو دهنش و گفت: نه مادر... هیچی نگو...! انکار نکن که خدا قهرش میگیره.
یکم از چای رو خورد و شروع کرد به حرف زدن؛
گفت:
بگو دوسش داری... نه یه بار ده بار بگو... اصلا بذار تکراری شه واسش... بذار دلشو بزنه این جمله... ولی بگو مادر... :)
دنیا میچرخه میچرخه میچرخه... یهو اون میفته اون طرف تو این طرف... آی حسرتا میشینه تو دلت... آی دوستت دارمای از حنجره خارج نشده میفته به جونت. یه روز میرسی به تهش... موهات سفید میشه دستات میلرزه... اما کاش یه کاری کنی که اون روز دلت نلرزه مادر..!
آدما به عشق نیاز دارن... آدم بدون عشق هیچیه... هیچی...!
برو بهش بگو دوسش داری... موند که عالی... نموندم...بیخیال حالا! هرچی شد عیب نداره... ولی هیچوقت یواشکی عاشقی نکن مادر... عشق ماهیتش فریادِ... فقط عاشقی برنده میشه که قلبش بلد باشه داد بزنه: دوستت دارم...!

حرفای مامان بزرگ شد گوشواره و آویزون به جفت گوشام... رفتم بهش گفتم دوسش دارم... جفتمون کم سختی نکشیدیم که برسیم به هم... اما برنده شدم...

من نمیدونم مامان بزرگ برنده بود یا بازنده.. یعنی هیچوقت نفهمیدم اون حرفا رو با خودش هم بود یا نه...
اما حسرتی که اون روز تو چشماش دیدم و هرگز یادم نرفت :)

✍🏻مهدیه جاویدی|♥️
کپی تنها با ذکر نام نویسنده!
چنل ادبی من در روبیکا: @faryad ghalb
ZibaMatn.IR

مهدیہ جاویدے ارسال شده توسط
مهدیہ جاویدے


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن