حکم کردم دل، ولیکن اول بازی بُرید
دل بدستش داده بودم پس چرا دل می برید
نوبتی دیگر گذشت و نوبت من باز شد
شک و تردید صدور حکم هم آغاز شد
چشم در چشم حریف و دیگری بر دست یار
بر زمین انداختم سرباز دل را بی قرار
اشتباهی کرده بودم آس دل دستش نبود
هیچ خالی مثل خال هندوی مستش نبود
شاه داشت اما حریفم بی بی دل را ربود
برگ های بی ثمر از دست من افتاده بود
بعد از آن بازی نگشتم من دگر گرد قمار
نه گذر کردم از آن کوچه، نه آن شهر و دیار
ارس آرامی
ZibaMatn.IR