بوی نم باران باشد وکُلبه کاهی و پنجره چوبی باز قدیمی برای یک دل سیر دیدن
بوی شالیزار ها و تماشای دختر گندمگون همسایه با دامن چین چین پر از شکوفه یاس و شالی به رنگ کهربا و سینه ریز عقیق
او هنوز هم زیبا راه میرود و اسب ابلغش را دلبرانه نوازش می کند
نانی از بوی گندم های معطر می پزد که عطرش هر رهگذری را سر به هوا میکند
مهربانی را از رنگ آبی آسمان و سادگی را از لطافت نسیم به ارث برده
گاه گاه عصرانه به من لبخند میزند و همراه گله به چَرا می رود
چگونه عاشقانه هایم را به او بگویم او از دنیایی دیگر است که رنگین کمانش آبادی است
او عادت دارد میان درختان تاک و انجیر خوشه چینی کند و گیس بچرخواند
پای را در جوی لاجوردی کنار درختان چنار غرق کند و صبحانه با آواز پرندگان صرف کند
باران و غروب برایم شکل کابوس گرفته، دلواپسم مبادا باز نگردد و من تکرار هایم را بی تکرار ببینم
فانوس را با شتاب پرنور میکنم و به جاده می نگرم ،در خیالم گرداب های نگرانی مرا غرق ترس میکند
سایه اش در تاریکی تراشه های زخمی نگرانی را خنثی میکند وبه کلبه باز میگردم
آتش شومینه را زیاد میکنم و دوباره برای تکرار هایم به خواب میروم.
ZibaMatn.IR