بگذار حرف بزنم از ان شب
از ان ظلمتی که در ان غرق بودم
از ان تاریکی وهم که بدان مبتلا بودم
از روزهایی که بی هیچ نوری بی هیچ شوقی یکی پس از یکی میگذشت
از منی که در دنیای سیاه سفید خود , خود را به بند کشیده بودم
بگذار بگویم که چه شد
ان شب را به خوبی یاد دارم
تو امدی و در بدو ورود بر لبم خنده کاشتی
تو امدی و برایم ..
نورشدی
رنگ شدی
شوق شدی
تو امدی و مرا با خود به سرزمینی دیگر بردی
سرزمینی که هوایش ,رنگش,عطرش....
زیباتر از ظلمتی بود که قبل از تو بدان گرفتار بودم
تو نورچشمانم شدی
قرار دل بیقرارم شدی
امید فردایم شدی
ZibaMatn.IR