میهمانی من..
خود را یک لحظه به خود سپردم.
نگاه خیره من روی یک نقطه ناخواسته، افکار مرا روی پَر سفید خاطراتم بدرقه می کرد.
طعم خوب هندوانه در یک بعد از ظهر مرداد، چه جنجالی در دهان من، که به چنگال سرزنش کم کاری میکرد.
صدای آرام موسیقی سنتی از توی اطاق، یاد دوستی های مرا پر رنگتر از همیشه کرده بود و به نفس کشیدن من عطر تازه ای اضافه میکرد.
احساس خوب نرمی بالش روی تخت توی ایوان در پناه سایه سیرِ درخت، چه آرامشی در خیال من پهن کرده بود، بی باک مثل سَرو، آرام مثل علف، و تازه مثل آب.
لالایی فواره حوض که به سکوت حیاط طعنه می زد، از تراوت خود لذت می برد و از رقص دیوانه خود چه راضی بود.
چه روز سبکی بود آن روز، مثل خنکیه لیوان شربت آلبالو.
جدل عطر خیاری که پدرم پوست می کند با عطر خوش شعله زرد همسایه در فضای خانه، زیر پچ پچ سرزنش آلود گلاب جانماز مادر.
نسیمی تازه نفس، به نرمی پروانه، گرمای زخیم بعد از ظهر
را کنار میزد و به اندازه یک ذره خیال خوش به تن خبر خنکی میداد.
قاصدکی وارد حیاط شد. سنجاقکی روی شیر حوض نشست. حیاط بین سایه و خورشید سر در گم بود ولی با استقبال هوای خوش را دعوت میکرد.
من در آن هوای نرم،
چه آزادانه به خود استراحت میدادم، چه بی پروا زندگی را می بلعیدم و چقدر به میهمانی خودم خوش آمده بودم.
شاعر شده بودم و میخواستم کتابی نو شروع کنم.
هیچ چیزی کم نبود، انگار همه به اندازه خود در جای خود بود فقط منتظر خشنود کردن من.
حس خوب دوستی من با تمام اطرافم، مرا در بغل خود گرفته بود و با عشق میفشرد.
چقدر آن دنیا زیبا بود، در آن لحظه.
ZibaMatn.IR