جان خواستی! دادم! گرفتی تا بدانی
من در قمارِ عشق تو، دلداده بودم!
خونم که سرخ از غصه شد، دیدم نماندی
رفتی و فهمیدم نه! من... من ساده بودم!
یک بار دیگر عشق را از دور دیدم
یک بار دیگر با دلم در خود شکستم!
من داغ این تنها شدن را قصه کردم
تا زنده ام باید بماند پشتِ دستم!
هرچند در این بی تو بودن های غمگین
هی گریه کردم با خودم هرروز، هرشب
هرچند قلبت سنگ شد با شعرهایم
هرچند من ویران شدم هرروز، هرشب
کشتی مرا با دست بی رحمِ غرورت
جوری که دیگر، از محبت طرد باشم!
با من چه کردی؟! چون نمی دانم جز اینکه:
باعث شدی این بار، خیلی مرد باشم!
دادم تو را با اشک هایم دستِ تقدیر
در کوچه هایی که تو را دیگر نیارند!
می خواستم لیلا بمانی با دلم، حیف...
مجنون ترین ها تا ابد، لیلا ندارند!
| شاعر: سیامک عشقعلی |
ZibaMatn.IR