خواب می بینم،از راه می رسی. با قدم هایی آهسته اما با عشوه. خیره می شوی به من،هی نگاه می کنی. سیاهی چشم هات ژرفای اقیانوسی است ناشناخته. پر از کشتی هایی که در خودش غرق کرده. دلم می لرزد. آتش می گیرد و تا توی مغزم گُر می اندازد. می ترسم. برمودای سهمگین نگاهت مرا به طرف خودش می کشاند. همه توانم را جمع می کنم اما یارای مقابله ندارم. انگار که انتهای تنگ یک کوچه بن بست گیر افتاده باشم و هواپیمایی همان جا فرود بیاید.می بری.میبازم.دل می دهم.
لبخند می زنی.فر ریز موهات را به دست باد می رقصانی.در آرزوی شرابی لب هات مست می شوم.دستم را می گیری،روی قلبت می گذاری.جلوتر می آیی زیر گوشم زمزمه می کنی:«دیوونه پاییزه،عاشقی کن.»
آنوقت می شوی خنکای پاییز،زیبایی آسمان کویر،عطر چای بهار نارنج،آواز سیره ها و گنجشک ها،رقص شاخه های سرو و هوای بعد از باران.ریه هام را پر میکنی و آنوقت خون می شوی و میان رگ هام میدوی.به شورم می اندازی.
توی خواب فرشته ای، بال داری.دستم را می گیری و در هوای نیمه ابر آبان،بالاتر از ابرها پرواز می کنیم.ماه برایت «و ان یکاد» می خواند.زیبایی ات معنای رستاخیز می شود.کوه ها برای در آغوش کشیدنت به لرزه می افتند.خورشید حسود رو برمی گرداند و خاموش می شود.می خندی و داد می زنی:«می بینی عشق چه حالیه؟» بدون آنکه به ات نگاه کنم می گویم:«دیوونه توی خوابیم،تو خیلی وقته که رفتی.»آنوقت دستم را رها می کنی.سقوط می کنم.میان مرداب تنهایی و انبوه نداشتنت.هر چه برای فراموش کردنت دست و پا می زنم بیشتر فرو می روم.توی خواب می میرم.از خواب میپرم و می دانم توی بیداری هم هر چه هستم، زنده نیستم.
ZibaMatn.IR