وقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانه اش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوست اش نمی گنجید. عشق اش را بوسید و به آغوش کشید. تا ظهر با هم به معاشقه پرداختند و ظهر قبل از بازگشت مرد، از خانه خارج شد.
سه ماه بود با مریم آشنا شده بود و حدود یک ماهی می شد هر روز بعد از خروج شوهرش به سراغش می رفت.
در راه به زرنگی خودش احسنت می گفت و به برنامه ی فردایش با مریم فکر می کرد.
چند خیابان آن طرف تر خانه داشت. وقتی وارد خانه شد. برگه ای کاغذ را روی تخت خوابش دید. دست خط زنش بود.
- من در کنار تو عشقی حس نکردم. دنبالم نگرد من با عشقم برای همیشه از این شهر رفتیم!.
ZibaMatn.IR