گاهی برایم شعر گفتن کار سختی ست
وقتی وجودم خالی از عشق است و ایمان
پر می شود ذهنم از اشعاری غم الود
گویی قلم با اشک هایم بسته پیمان
قلبی که باید عاشق و مشتاق باشد
هردم درون سینه میسوزد ز رازی
حتی مترسک با نقابِ مهرورزی
آخِر گرفت احساس پاکم را به بازی
می خشکد آری ریشه های روح و جانت
وقتی که سقف کاخِ امیدت بریزد
این «گونه ی » وحشی که انسان نام دارد
با جرمِ قتلِ عشق...از خود می گریزد
چه دلتنگم
ZibaMatn.IR