💭
من خیلی وقت است عشق را پیدا کرده ام.
عشق جایی میان چمدان کهنه مادربزرگ به رنگ یک جفت گوشواره ی فیروزه ای آنهم با اولین پس انداز آقاجان پنهان شده بود .
عشق شکلاتی آب شده در جیب آن پیرمردی بود که قند داشت اما حاجیه خانم جان خودش را قسم داده بود ...
من خیلی وقت است پیدایش کرده ام
اولین بار در دست خانم جانم دیدمش آنهم وقتی پدربزرگ تنها با یک زیرپوش آبی رفته بود سری به ناودان ها بزند و علت چکه کردن سقف را جویا شود، او دو کتلت داغ را به همراه یک مشت سبزی تازه روی تکه سنگک خاشخاشی پیچاند و بردن کُت را بهانه کرد !
وشاید هم در نعلبکی گلدار حاوی روغن زیتون، پا درد پیرزن و معجزه دستانِ حاجی.
عشق در آبگوشتی بود که نان هایش را مادرجون تیلیت
میکرد و پدر جون گوشتش را می کوبید .
عشق ساده بود و ما پیچیده اش کردیم !
عشق رها بود و میان ابرها رقصان
ما میان واژه ها محاصره اش کردیم !
عشق سکوت بود و آرامش
ما شکستیم وفریادش زدیم
در گوش عشق خوانده بودند با لباس سپید رفتن و با کفن سفید برگشتن ، نه رفتن می دانست و نه عدم تفاهم ما راهیش کردیم
عشق نه تقسیم کردنی بود و نه عادت
این ما بودیم که هر هوسی را عشق نامیدیم
به عشق حق بدیم اگر ماندنی نیست ،
اگه آنچه که باید باشد نیست
دنیا برای عشق بی لیاقت نیست
ما لیاقتش را نداریم
قبول ندارید از قدیمی تر ها بپرسید❤️
ZibaMatn.IR