گفت:
-باز چت شده؟
بی حال جواب دادم:
-امروز دکتر رو دیدم.
متعجب گفت:
-ناراحتی داره مگه؟ اینجا همه هر روز دکتر رو می بینن.
یه آه کوتاه کشیدم و گفتم:
-ناراحتیم از اینه که فردا قراره برق وصل کنن به کَلَّم!
خندید گفت:
-فراموشی درد نیست که، درمونه.
نگاش کردم؛ اما هیچی نگفتم.
خودش ادامه داد:
-نالوتی، نکنه منو یادت بره ها.
صورتم رو بین دست هام گرفتم و آروم گفتم:
-اگه تو رو یادم بره، دوباره می بینمت، باهام حرف می زنی، یادم می آری خاطرات خوب آسایشگاهمون رو...
اخم کرد و پرسید:
-خب دردت چیه پس؟
همین طور که اشک از گوشه ی چشمم سر می خورد و چکه می کرد، گفتم:
-اونو چیکار کنم؟
از فردا قراره چجوری تصورش کنم؟
واسه خاطر چی از دست این پرستار ها قرص نخورم که شاید بازم ببینمش؟
چی رو ببینم؟
اصلا اینا رو ولش کن، شب ها رو بگو...
شب ها دلتنگ کی بشم؟
واسه کی گریه کنم؟
اصلا...
اصلا به بیمارهای بعدی آسایشگاه بگم واسه چی دیوونه شدم؟
واسه کی؟
ZibaMatn.IR